کتاب شعر – نامه هایی به ریرا – شاعر استاد سیدعلی صالحی

نام: نامه‌ها
شاعر: سيد علی صالحی
تاريخ چاپ: چاپ اول – ۱۳۷۵
تيراژ: ۳۰۰۰ جلد
تعداد صفحات: ۳۸ صفحه
شابك: ۹-۱۱-۵۵۶۳-۹۶۴
ناشر: انتشارات دارينوش – تهران، صندوق پستی ۵۱۹۳ – ۱۴۱۵۵
نقاش: حسين بختياری
طراح و صفحه‌آرا: مصطفی معظمی
حروفچين: پيک سبز
ليتوگراف: پرنگ
چاپ: نيل

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار … هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!
______________________________________
بيا برويم رو به روی بادِ شمال
آن سوی پرچين گريه‌ها
سرپناهی خيس از مژه‌های ماه را بلدم
که بی‌راهه‌ی دريا نيست.

ديگر از اين همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
بيا برويم!

آن سوی هر چه حرف و حديثِ امروزست
هميشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی‌ست
می‌توانيم بدون تکلم خاطره‌ئی حتی کامل شويم
می‌توانيم دمی در برابر جهان
به يک واژه ساده قناعت کنيم
من حدس می‌زنم از آوازِ آن همه سال و ماه
هنوز بيت ساده‌ئی از غربتِ گريه را بياد آورم.
من خودم هستم
بی خود اين آينه را رو به روی خاطره مگير
هيچ اتفاق خاصی رخ نداده است
تنها شبی هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم
____________________________________
دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه …
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ …
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب … چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت!

هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند!

حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!
_________________________________
نه
پرس و جو مکن
حالم خوب است
همين دَم‌دَمای صبح
ستاره‌ای به ديدن دريا آمده بود
می‌گفت ملائکی مغموم
ماه را به خواب ديده‌اند
که سراغ از مسافری گم‌شده می‌گرفت

باران می‌آيد
و ما تا فرصتی … تا فرصتِ سلامی ديگر خانه‌نشين می‌شويم.
کاش نامه را به خطِ گريه می‌نوشتم ری‌را
چرا بايد از پسِ پيراهنی سپيد
هی بی‌صدا و بی‌سايه بميريم!
هی همينْ دلِ بی‌قرارِ من، ری‌را
کاش اين همه آدمی
تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می‌داشتند

ری‌را! ری‌را!
تنها تکرار نام توست که می‌گويدم
ديدگانت خواهرانِ بارانند.
_____________________________
سرانجام باورت می‌کنند
بايد اين کوچه‌نشينانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد … ربودن بافه‌های رويا نبوده است.

گريه نکن ری‌را
راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است.
دوباره اردی‌بهشت به ديدنت می‌آيم.

خبر تازه‌ای ندارم
فقط چند صباحِ پيشتر
دو سه سايه که از کوچه‌ی پائين می‌گذشتند
روسری‌های رنگين بسياری با خود آورده بودند
ساز و دُهل می‌زدند
اما کسی مرا نمی‌شناخت.

راهمان دور و دلمان کنار همين گريستن است
خدا را چه ديده‌ای ری‌را!
شايد آنقدر بارانِ بنفشه باريد
که قليلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آينه
شمعدانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآن کريم.

حيرت‌آور است ری‌را!
حالا هرکه از روبرو بيايد
بی‌تعارف صدايش می‌کنيم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمی‌گردد.
__________________________
قبول نيست ری‌را
بيا قدمهامان را تا يادگاری درخت شماره کنيم
هر که پيشتر از باران به رويای چشمه رسيد
پريچه‌ی بی‌جفت آبها را ببوسد،
برود تا پشتِ بالِ پروانه
هی خواب خدا و سينه‌ريز و ستاره ببيند.

قبول نيست ری‌را!
بيا بی‌خبر به خواب هفت‌سالگی برگرديم،
غصه‌هامان گوشه‌ی گنجه‌ی بی‌کليد،
مشقهامان نوشته،
تقويم تمامِ مدارس در باد،
و عيد … يعنی هميشه همين فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باريکه‌ی راهی است که می‌رود …
می‌رود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تا سهم گريه از بغض آه،
ها … ری‌را!
حالا جامه‌هايت را
تا به هفت آب تمام خواهم شُست،

صبح علی‌الطلوع راه خواهيم افتاد
می‌رويم،‌ اما نه دورتر از نرگس و رويای بی‌گذر،
باد اگر آمد
شناسنامه‌هامان برای او،
باران اگر آمد
چشمهامان برای او،
تنها دعا کن کسی لایِ کتابِ کهنه را نگشايد
من از حديث ديو و
دوری از تو می‌ترسم … ری‌را!

_____________________________
درست است که من
هميشه از نگاه نادرست و طعنه‌ی تاريک ترسيده‌ام
درست است که زيرِ بوته‌ی باد سر بر خشتِ خالی نهاده‌ام
درست است که طاقتِ تشنگی در من نيست
اما با اين همه گمان مَبَر که در بُرودتِ اين بادها خواهم بُريد!
از جنوب که آمدم
لهجه‌ام شبيه سوال و ستاره بود
من شمال و جنوبِ جهان را نمی‌دانستم
هر کو پياله‌ی آبی می‌دادم
گمانِ ساده می‌بُردم که از اوليای باران است
سرآغاز تمام پهنه‌ها
فقط ميدان توپخانه و کوچه‌های سرچشمه بود
اصلا می‌ترسيدم از کسی بپرسم که اين همه پنجره برای چيست؟
يا اين همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی‌دهند …!؟

از جنوب که آمدم
حادثه هم بوی نماز و نوزادِ سه روزه می‌داد
و آسانترين اسامی آدميان
واژگانی شبيه باران و بوسه بود،
زير آن همه باران بی‌واهمه
هيچ کبوتری خيس و خسته به خانه باز نمی‌آمد
روسپيان … خواهران پشيمان آب و آينه بودند
اما با اين همه کسی از منِ خيس، از من خسته نپرسيد
که از نگاه نادرست و طعنه‌ی تاريک می‌ترسم يا نه؟
که از هجوم نابهنگام لکنت و گريه می‌ترسم يا نه؟
که اصلا هی ساده تو اهل کجايی؟
اهل کجايی که خيره به آسمان حتی پيش پای خودت را نمی‌پايی!

باز می‌رفتم
می‌رفتم ميدان توپخانه را دور می‌زدم
و باز می‌آمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوه‌ی ارزان می‌فروخت
دل و دست بيدی در باد، دل و دستِ بيدی کنار فواره‌ها می‌لرزيد.
و من خودم بودم
شناسنامه‌ای کهنه و پيراهنی پُر از بوی پونه و پروانه‌های بنفش!

حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که می‌روم
می‌دانم تمام آن پروانه‌ها مُرده‌اند
حالا پيراهنِ چرک آن سالها را به در می‌آورم
می‌گذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و می‌گريم می‌گريم!
چندان بلند بلند که باران بيايد
و بدانم که همسايه‌ام باز مهمان و موسيقی دارد.
حالا ديگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی‌گيرد
حالا ديگر از هر نگاه نادرست و طعنه‌ی تاريک نمی‌ترسم
حالا ديگر از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نمی‌ترسم
حالا ديگر برای واژگان خفته در خميازه‌ی کتاب
غصه‌ی بسيار نمی‌خورم
حالا به هر زنجيری که می‌نگرم بوی نسيم و ستاره می‌آيد
حالا به هر قفلی که می‌نگرم کلامِ کليد و اشاره می‌بارد
شاعر که می‌شوی، خيالِ تو يعنی حکومتِ دوست!
باور کنيد منِ ساده، ساده به اين ستاره رسيده‌ام
من از شکستن طلسم و تمرين ترانه
به سادگی‌های حيرتِ دوباره رسيده‌ام
درست است!
من هم دعاتان می‌کنم تا ديگر از هر نگاه نادرست نترسيد
از هر طعنه‌ی تاريک نترسيد
از پسين و پرده‌خوانیِ غروب
يا از هجوم نابهنگام لکنت و گريه نترسيد
دوستتان دارم
سادگانِ صبور،‌ سادگان صبور!
_____________________________
به گمانم بايد
برای آرامش مادرم
دعای گريه و گيسو بُران باران را به ياد آورم
دلم می‌خواست بهتر از اينی که هست سخن می‌گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزيزت را برای آينه تعبير کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.

آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حيرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بی‌قرارم را پیِ آن پرنده می‌خواند!
به خدا من کاری نکرده‌ام
فقط لای نامه‌هائی به ری‌را
گلبرگ تازه‌ئی کنار می‌بوسمت جا نهاده و
بسيار گريسته‌ام

چرا از اين که به رويای آن پرنده‌ی خاموش
خبر از باغات آينه آورده‌ام، سرزنشم می‌کنيد!؟
خب به فرض که در خواب اين چراغ هم گريه‌ام گرفت
بايد برويد تمام اين دامنه را تا نمی‌دانم آن کجا
پُر از سايه‌سارِ حرف و حديث کنيد،
يعنی که من فرقِ ميانِ دعای گريه و گيسو بُران باران را نمی‌فهمم؟!
خسته‌ام، خسته، ری‌را
___________________________
نه من سراغ شعر می‌روم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌را
هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده‌ام.

از شب که گذشتيم
حرفی بزن سلامنوش ليمویِ گَس!

نه من سراغ شعر می‌روم
نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
تنها در تو به حيرت می‌نگرم ری‌را
هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده‌ام
پس اگر اين سکوت
تکوين خواناترين ترانه‌ی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!

حالا از همه‌ی اينها گذشته، بگو:
راستی در آن دور دستِ گمشده آيا
هنوز کودکی با دو چشمِ خيس و درشت، مرا می‌نگرد؟!
________________________
می‌توانم کنار تو باشم و
باز بی آواز از راز اين همه همهمه بگذرم
من از پیِ زبانِ پوسيدگان نخواهم رفت
تنها منم که در خواب اين هم زمستانِ لنگر نشين،

هی بهارْبهار … برای باغ بابونه آرزو می‌کنم.
حالا همين شوقِ بی‌قيمت و قاعده
همين حدود رويا و رفتنِ از پی نور، ما را بس،
تا بر اقليم شقايق و
خيالِ پروانه پادشاهی کنيم.
______________________
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خيالِ پياله می‌ديديم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا يعنی ما!
کاش می‌دانستيم
هيچ پروانه‌ای پريروز پيلگیِ خويش را به ياد نمی‌آورد.

حالا مهم نيست که تشنه به رويای آب می‌ميريم
از خانه که می‌آئی
يک دستمال سفيد، پاکتی سيگار، گزينه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بياور
احتمالِ گريستنِ ما بسيار است!
____________________
در ارتباط مخفی خود با خواب گريه‌ها
حرفهای عجيبی شنيده‌ام.

هی ساده، ساده!
از پس آستينِ گريه گمان می‌کنند:
آسمانِ فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابی‌ست.
حالا تو هم بلند شو،‌ بگو “ها” وُ برو!

اصلا چکارشان داری؟
اينان که مونس همين دو سه روزِ گُلند و گلبرگند
و اين درخت هم که از خودشان است
يک هفته‌ای می‌آيند همين حدود ما و
هی هوای خوش و
بعد هم می‌روند جائی دور آن دورها …

چقدر قشنگند!
می‌شنوی ری‌را؟
به خدا پروانه‌ها پيش از آنکه پير شوند،‌ می‌ميرند.
حالا بيا برويم از رگبار واژه‌ها ويران شويم
عيبی ندارد يکی بودن ديوارِ باغ و صدای همسايه،
باران که باز بيايد
می‌ماند آسمان و خواب و خاطره‌ای …
يا حرفی ميان گفت و لطفِ آدمی با سکوت.
____________________
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
ميان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دليلِ راه جسته بوديم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رويا

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را، دريا و رنگ روسری ترا، ری‌را
ديگر چيزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند!
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقايان
چرا می‌پرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديده‌ايد
شما کيستيد
از کجا آمده‌ايد
کی از راه رسيده‌ايد
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئيد
اين همه علامت سوال برای چيست
مگر من آشنای شمايم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنيد؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از ميان تمام نامها
نمی‌دانم از چه “ری‌را” را فراموش نکرده‌ام

آيا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چيزی از جُرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد؟

من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منيد
آيا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته نديديد
می‌گويند در کوی شما
هر کودکی که در آن دميده، از سنگ،‌ ناله و
از ستاره، هق‌هقِ گريه شنيده است
چه حوصله‌ئی ری‌را!
بگو رهايم کنند،‌ بگو راه خانه‌ام را به ياد خواهم آورد
می‌خواهم به جايی دور خيره شوم
می‌خواهم سيگاری بگيرانم
می‌خواهم يک‌لحظه به اين لحظه بينديشم …!

– آيا ميان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟
_________________________
بی‌قرارم
می‌خواهم بروم
می‌خواهم بمانم
دارم در ترانه‌ئی مبهم زاده می‌شوم
به نسيما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفت‌سالگی چيده‌ام
گونه‌هايم گُر گرفته است
تشنه نيستم
می‌خواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
انگار که تعبير تمام رفتن‌ها
بازگشتِ به زادرودِ شقايق است
حالا بوی مينار مادرم می‌آيد
بوی حنا، هفت‌سالگی، سوال، سفر، ستاره …
می‌خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
به بوی نان، به لحن الکن فتيله و فانوس
به رنگِ پونه و پسين کوه
می‌خواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بينديشم
به سنگ‌چينِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپيد،
بخار نفس‌های استکان
طعم غليظ قند، رنگ عقيق چای
نی، نافله، نای،
و دق‌البابِ باد بر چارچوب روسواترينِ روياها!

نگفتمت وقتی که خاموشم
تو در مزن؟
می‌خواهم به رواج رويا و عدالتِ آدمی بينديشم
می‌خواهم ساده باشم،
می‌خواهم در کوچه‌های کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ
به گيسوی بيد و بوی بابونه بينديشم
به صلوة ظهر و سايه‌های خسيس
به خوابِ يخ، پرده‌ی توری، طعم آب و حرمتِ علف.
چرا زبانِ خاموشِ مرا
کسی در لهجه‌های اين هم جنوب در نمی‌يابد؟
نه، ديگر از آن پرنده‌ی خيس
از آن پرنده‌ی خسته … خبری نيست
روی ديوارِ آن سوی پنجره
کسی با شتاب چيزی می‌نويسد و می‌رود.
امروز هم کسی اگر صدايم کرد
بگو خانه نيست
بگو رفته است شمال
می‌خواهم به جنوب بينديشم
می‌خواهم به آن پرنده‌ی خيس، به آن پرنده‌ی خسته …
به خودم بينديشم …!
گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريه‌های بی‌وقفه‌ام پنهان کنم
همين خوب است …
همين خوب است!
____________________
می‌ترسم، مضطربم
و با آن که می‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
می‌آيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار می‌کنم
و آهسته زير لب می‌گويم
برايت آب آورده‌ام، تشنه نيستی؟
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پيش‌بينی کرده بودی که باد نمی‌آيد
با اين همه … ديروز
پی صدائی ساده که گفته بود بيا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!

خسته‌ام ری‌را!
می‌آيی همسفرم شوی؟
گفتگوی ميان راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از پوزش پروانه سخن می‌گوئيم
توی راه خوابهامان را برای بابونه‌های درّه‌ای دور تعريف می‌کنيم
باران هم که بيايد
هی خيس از خنده‌های دور از آدمی، می‌خنديم،
بعد هم به راهی می‌رويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلی پيش نمی‌آيد
کاری به کار ما ندارند ری‌را،
نه کِرمِ شبتاب و نه کژدمِ زرد.

وقتی دستمان به آسمان برسد
وقتی که بر آن بلندیِ بنفش بنشينيم
ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
می‌نشينيم برای خودمان قصه می‌گوئيم
تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی روياها به لانه برگردند.

غروب است
با آن که می‌ترسم
با آن که سخت مضطربم،
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد.
________________________
خداحافظ …!
خداحافظ پردهْ‌نشين محفوظِ گريه‌ها
خداحافظ عزيزِ بوسه‌های معصومِ هفت‌سالگی
خداحافظ گُلم، خوبم، خواهرم
خلاصه‌ی هر چه همين هوای هميشه‌ی عصمت!
خداحافظ … ای خواهر بی‌دليل رفتن‌ها
خداحافظ …!

حالا ديدارِ ما به نمی‌دانم آن کجای فراموشی
ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
ديدار ما و ديدارِ ديگرانی که ما را نديده‌اند.
پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه‌ی محرمانه سخن مگوی
نمی‌خواهم آزردگانِ ساده‌ی بی‌شام و بی‌چراغ
از اندوهِ اوقات ما با خبر شوند!
قرارِ ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود
قرارِ ما به سينه‌سپردن دريا و ترانه تشنگی نبود
پس بی‌جهت بهانه مياور
که راه دور و
خانه‌ی ما يکی مانده به آخر دنياست!
نه، …
ديگر فراقی نيست
حالا بگذار باد بيايد
بگذار از قرائت محرمانه‌ی نامه‌ها و روياهامان شاعر شويم
ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده‌اند
ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دلنشين
تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد
تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست!

حالا می‌دانم سلام مرا به اهلِ هوایِ هميشه‌ی عصمت خواهی رساند.
يادت نرود گُلم
به جای من از صميم همين زندگی
سرا رویِ چشمْ به راه ماندگانِ مرا ببوس!
ديگر سفارشی نيست
تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربسته‌ئی که دی ماه به ايوانِ خانه می‌آيند
خداحافظ!

 

4 دیدگاه دربارهٔ «کتاب شعر – نامه هایی به ریرا – شاعر استاد سیدعلی صالحی»

  1. خیلی سپاسگذارم از اینکه متن این شعر زیبا رو به اشتراک گذاشتین. خیلی دنبال متنش بودم.
    اگه بخوام کتابش رو بگیرم، باید دنبال اسم “نامه ها” بگردم یا “نامه هایی به ریرا”؟

    1. با سلام
      درلینک زیر میتوانید تمامی کتب چاپ شده از استاد سید علی صالحی را مشاهده کنید
      https://www.gisoom.com/search/book/author-268617/%D9%BE%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%A2%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AD%DB%8C/
      کتاب نامه ها و کتاب نشانی ها مربوط به مجموعه ریرا است
      با تشکر.

  2. عینک ته استکانی بر چشم و صدای خسروی سینما در گوش و قطرات اشک بر گونه،،، خواندم به یاد ایام جوانی و نوار کاست نامه هایی به ریرا و گریه های تنهایی زیر لحاف …چه زود دیر میشود…ممنون از حال و هوایی که زنده کردید..

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *